اولین بار در سال 1990 روانشناسی به نام «سالوی» ، اصطلاح هوش هیجانی را برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلق و خو به کار برد. درحقیقت این هوش مشتمل بر شناخت احساسات خویش و دیگران و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیمات مناسب در زندگی است. به عبارتی عاملی است که به هنگام شکست، در شخص ایجاد انگیزه می کند و به واسطه داشتن مهارتهای اجتماعی بالا منجر به برقراری رابطه خوب با مردم می شود.
تئوری هوش هیجانی دیدگاه جدیدی درباره پیش بینی عوامل مؤثر بر موفقیت و همچنین پیشگیری اولیه از اختلالات روانی فراهم می کند که تکمیل کننده علوم شناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است. قابلیتهای هیجانی برای تدبیر ماهرانه روابط با دیگران بسیار حائز اهمیت است.
روانشناسی به نام «گلمن» اظهار می دارد که هوش شناختی در بهترین شرایط تنها 20درصد از موفقیتها را باعث می شود و 80درصد از موفقیتها به عوامل دیگر وابسته است و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیتها در گرو مهارتهایی است که هوش هیجانی را تشکیل می دهند. درواقع هوش هیجانی عدم موفقیت افراد با ضریب هوش بالا و همچنین موفقیت غیرمنتظره افراد دارای هوش متوسط را تعیین می کند. یعنی افرادی با داشتن هوش عمومی متوسط و هوش هیجانی بالا خیلی موفقتر از کسانی هستند که هوش عمومی بالا و هوش هیجانی پایین دارند. پس هوش هیجانی پیش بینی کننده موفقیت افراد در زندگی و نحوه برخورد مناسب با استرسها است.ا
این هوش بنا به نظر «بار-اون » 5 مولفه به شرح زیر دارد که 15 عامل در آن موثر هستند.افراد تعداد بیشتری از این مولفه ها را در خود بیابند هوش هیجانی بالاتری دارند.
1-مهارتهای درون فردی شامل:
خودآگاهی هیجانی (بازشناسی و فهم احساسات خود)
جرأت (ابراز احساسات، عقاید، تفکرات و دفاع از حقوق شخصی به شیوه ای سازنده)
خودتنظیمی (آگاهی، فهم، پذیرش و احترام به خویش)
خودشکوفایی (تحقق بخشیدن به استعدادهای بالقوه خویشتن)
استقلال (خودفرمانی و خودکنترلی در تفکر و عمل شخصی و رهایی از وابستگی هیجانی)
2-مهارتهای میان فردی شامل:
روابط میان فردی (آگاهی، فهم و درک احساسات دیگران، ایجاد و حفظ روابط رضایت بخش دو جانبه که به صورت نزدیکی هیجانی و وابستگی مشخص می شود)
تعهد اجتماعی(عضو مؤثر و سازنده گروه اجتماعی خود بودن، نشان دادن خود به عنوان یک شریک خوب)
همدلی(توان آگاهی از احساسات دیگران، درک احساسات و تحسین آنها)
3- سازگاری شامل:
مسأله گشایی(تشخیص و تعریف مسائل، همچنین ایجاد راه کارهای مؤثر)
آزمون واقعیت(ارزیابی مطابقت میان آنچه به طور ذهنی و آنچه به طور عینی، تجربه می شود)
انعطاف پذیری(تنظیم هیجان، تفکر و رفتار به هنگام تغییر موقعیت و شرایط)
4-کنترل استرس شامل:
توانایی تحمل استرس(مقاومت در برابر وقایع نامطلوب و موقعیت های استرس زا)
کنترل تکانه(ایستادگی در مقابل تکانه یا انکار تکانه)
5-خلق عمومی شامل:
شادی(احساس رضایت از خویشتن، شاد کردن خود و دیگران)
خوشبینی(نگاه به جنبه های روشن زندگی و حفظ نگرش مثبت حتی در مواجهه با ناملایمات)
چگونه می توان در هوش هیجانی پیشرفت کرد؟
باید گفت بیشتر مهارت ها در اثر تعلیم و تربیت پیشرفته می شود و احتمال دارد که این موضوع حداقل برای بعضی از مهارت های هوش هیجانی صحیح باشد.
مهارتهای هوش هیجانی در منزل و با تعامل خوب والد و کودک شروع می شود. والدین به کودکان یاد می دهند که هیجانهای خود را تشخیص داده و آنها را نامگذاری کنند. به عنوان نمونه، من الان ناراحت هستم، خوشحالم، عصبانی ام. پس وقتی از رفتار برادرش شکایت می کند و می گوید من از او متنفرم، می توان جمله او را این گونه بازگویی کرد: به نظر می رسد رفتار برادرت خیلی تو را عصبانی کرده، هم نشان داده اید که احساس کودک خود را درک کرده اید و هم الگوی مناسبی برای بیان احساسات فراهم ساخته اید.
یکی دیگر از راه های پیشنهادی برای پرورش هوش هیجانی، ایجاد یک محیط امن عاطفی است به گونه ای که کودکان بتوانند با آزادی و امنیت خاطر درباره احساساتشان با والدین گفت وگو کنند. پس باید به آنها نشان داد که به احساسات آنها توجه شده و نظریات آنها با صبر و حوصله شنیده می شود. حتی اگر نظریات کودکان مورد قبول والدین نیست بهتر است با استدلال خواهی آنها را توجیه کنند و در مواردی که آسیب کودک را مورد حمله قرار می دهد بهتر است به جای این که بگویند «بالاخره خودت را به کشتن می دهی» این عبارت را بگویید «من می ترسم به خودت آسیب برسانی» . و اگر اشتباهی از جانب والدین رخ داد باید از کودکان عذرخواهی کنند تا عملاً آموخته باشند که پذیرش اشتباهات و احساس تأسف امری طبیعی است.
عدم رعایت این موارد و عدم ابراز ناراحتی و حتی خشم توسط والدین ممکن است باعث شود بعضی اوقات کودکان دچار اختلالاتی شوند که در آن از احساسات خود دور شوند یا در درک احساسات با سوء تفاهم روبه رو شوند.
متخصصان باور دارند که آموزش طبیعی هیجانی که باهنرهای آزاد و نظام های ارزشی نیز همراه است اهمیت ویژه ای دارد. در درسهایی که شامل داستانهای مهیج است کودکان در مورد احساسات قهرمانان شروع به یادگیری می کنند. پس آنها می توانند یاد بگیرند که چه چیزی باعث احساس شخصیت ها به صورت شادمانی، خشم، ترس و... شده و چگونه اینها با احساسات خود کنار آمده و یا مقابله کنند.
آموزش مهارتهای اجتماعی نیز یکی از راه های افزایش هوش هیجانی است. این آموزش ها شامل برنامه های کنترل خشم و عصبانیت، همدلی، تشخیص و به رسمیت شناختن تشابهات و تفاوت های مردم، اظهار ادب و صمیمیت و تعارف، اداره خود، برقراری ارتباط، ارزیابی خطرات، خودگفتاری مثبت، حل مسأله و مشکل، تصمیم گیری، ایجاد هدف و مقاومت در مقابل فشار گروه هم سن است.
موضوع دیگر هوش هیجانی و مقابله با بحران است. دیده شده افرادی وجود دارند که به طور مداوم در مقابله با نتایج منفی دچار مشکل هستند و به نظر می رسد هیچ گاه از شر حوادث بد در زندگی خلاص نمی شوند. در مقابل افرادی وجود دارند که حتی پس از غم انگیزترین تجارب به حال اولیه برمی گردند و حتی به جلو می روند. این موضوع مربوط به قابلیت های هیجانی است که اجزای آن ترکیب کننده هوش هیجانی هستند.
هوش هیجانی به این صورت فرآیند مقابله را تشریح می کند:
ابتدا لازم است آنچه را احساس می کنیم درک کنیم و لذا برای ایجاد ارتباط با احساسات خود به دو طریق کلامی و غیر کلامی عمل می کنیم. از آن گذشته، لازم است احساسات دیگران را نیز درک کنیم و با آنها همدلی کنیم.
باید بدانیم که هیجانها در افکار اولویت ایجاد می کنند(منجر به بوجود آمدن تفکرات خاص می شوند)، حافظه را شکل می دهند، دیدگاه های مختلف حل مسأله خلق می کنند و خلاقیت را سهولت می بخشند
چهار بعد هوش هیجانی
نگرشهای تازه در مورد ابعاد هوش هیجانی و مهارتهای همراه آن، با تحلیل دادههای جدید کاملتر و مؤثرتر شده است. خوانندگان آشنا با مقاله قبلی در مورد هوش هیجانی، در اینجا متوجه تغییراتی خواهند شد. دانیل گولمن قبلاً مهارتها را به پنج حیطه اصلی تقسیم کرده بود، اما اکنون این الگو را بیشتر متناسب با مدیریت و رهبری سازمانی در چهار حیطه کلی که خود از مهارتهای اختصاصیتر تشکیل یافته خلاصه میکند:
خودآگاهی
خویشتنداری
آگاهی اجتماعی
مدیریت روابط
بحث اصلی ما به طور خلاصه این است که مدیریت و رهبری سازمانی، از طریق رهبران دارای هوش هیجانی که ایجاد طنین میکنند، به بهترین نحو عمل میکند. در زیربنای این مسأله یک نظریهی عملکردی وجود دارد، مسألهای که پیوندهای بین عصبشناسی چهار حیطه اصلی هوش هیجانی و مهارتهای آن را آشکار مینماید. این مهارتهای هوش هیجانی در واقع بخشهای سازندة روشهای مدیریت و رهبری هستند که در یک گروه، زمینههای ایجاد طنین را مهیا میسازند.
نکته جالبی که گولمن گوشتزد میکند این است که تا به حال با هیچ مدیری، هرچند برجسته، مواجه نشدهاست که در همه مهارتهای هوش هیجانی دارای قدرت بیشتری نسبت به سایر کارکنان باشد. مدیران بسیار مؤثر در نیمی از مهارتهای هوش هیجانی عمدتاً قدرت قابل توجهی را از خود به نمایش میگذارند. به علاوه هیچ فرمول ثابتی برای مدیریت و رهبری عالی وجود ندارد: راههای زیادی برای خلاق بودن موجود است و مدیران عالی میتوانند دارای شیوههای شخصی بسیار متفاوتی باشند. با این حال او و همکارانش متوجه شدهاند که اغلب رهبران تأثیرگذار، قدرت خود را حداقل در یک شایستگی از چهار حیطه اصلی هوش هیجانی، نشان میدهند.
حیطههای هوش هیجانی و مهارتهای مرتبط
مهارت فردی : این قابلیتها مشخص میکنند که ما چگونه خود را مدیریت میکنیم.
خودآگاهی
1-خودآگاهی هیجانی: تفسیر هیجانات خود و شناخت تأثیر آنها
2- استفاده از «حس درونی» در تصمیمگیری، به عنوان راهنما.
3- خودسنجی دقیق: شناخت محدودیتها و نقاط قوت خود.
4-خودباوری: شناخت کامل ارزش و تواناییهای خود.
مدیریت خود
1-خودداری هیجانی: تحت کنترل درآوردن هیجانات و تکانهای مخرب.
2-- شفافیت: نشان دادن درستی و صداقت، مورد اطمینان بودن.
3-تطابق: انعطاف پذیری در تطابق دادن خود با موقعیتهای متغیر یا موانع پیش رو.
4-پیشرفت: انگیزه بهبود عملکرد برای حصول به معیارهای درونی برتری و فضیلت.
5- پیشقدمی: آمادگی حرکت و استفاده از موقعیتها.
6-خوشبینی: دیدن نیمه پر لیوان در رویارویی با مسائل.
مهارت اجتماعی:این قابلیتها مشخص میکنند که ما چطور در روابط خود نظم ایجاد کنیم.
آگاهی اجتماعی
1- همدلی: درک هیجانات دیگران, فهم دیدگاههای آنان و اهمیت قائل شدن فعالانه برای نگرانیهای آنها.
2- آگاهیسازمانی: تفسیر امور جاری، شبکههای تصمیمگیری و سیاستها، در سطح سازمانی.
3- خدمت: شناخت و رسیدگی به نیازهای دنبالهروان، مشتری یا ارباب رجوع.
مدیریت رابطه
1- رهبری انگیزه ساز: راهنمایی و ایجاد انگیزه با دیدی عالی.
2- نفوذ: به کار بستن دستهای از شیوهها، برای متقاعد ساختن دیگران.
3- رشد و توسعه دیگران: شکوفا کردن تواناییهای دیگران با گوشزد کردن و راهنمایی.
4- ایجاد تغییر: پیشقدمی، مدیریت و رهبری در مسیری تازه.
5- مدیریت تعارض: حل اختلافها.
6- کارگروهی و همیاری: همکاری و ساختن تیم.
خودآگاهی
منظور از خودآگاهی، داشتن فهم عمیق از هیجانات خود، به علاوه نقاط قوت و ضعف و ارزشها و انگیزههای خویشتن است. افراد دارای خودآگاهی قوی و واقعگرا هستند, نه بیش از حد عیبجو از خود و نه سادهانگار و امیدوار؛ بلکه آنان در مورد خود با خودشان و نیز با دیگران صادقند، تا حدی که قادرند به عیبهای جزئی خود بخندند.
مدیران و رهبران خودآگاه، ارزشها، اهداف و رویاهای خود را میشناسند. آنان میدانند که به چه مسیری میروند و چرا. آنان با آنچه احساس میکنند برایشان «درست» است، هماهنگ هستند. مثلاً آنان در رد یک پیشنهاد کاری وسوسهانگیز مالی, توانمند هستند. بعکس، شخصی که فاقد خودآگاهی باشد، ممکن است در تصمیماتی که اتخاذ میکند، با زیر پای نهادن ارزشهای پنهان، جنجال به راه بیندازد. یک فرد ممکن است پس از دو سال در یک شغل ماندن، بگوید: «پول قابل توجهی میدادند پس من هم وارد این کار شدم، اما این کار آنقدر برای من ناچیز است که دائماً احساس خستگی میکنم.» از آنجایی که تصمیمات افراد خودآگاه با ارزشهای آنان همسویی دارد، آنها اغلب کار خود را انرژیزا میشمارند.
شاید گویاترین (و گرچه نامرئی ترین) نشانه خودآگاهی, گرایش به خوداندیشی و تفکر باشد. افراد خودآگاه عمدتاً زمانی را برای تنهایی و فکر کردن در خلوت، اختصاص میدهند؛ این روش به آنان اجازه میدهد تا به جای واکنش احساساتی, راجع به مسائل فکر کنند. بسیاری از مدیران برجسته، در حقیقت روش متفکرانه خوداندیشی را که در زندگی معنوی خود پرورش میدهند، وارد زندگی کاری خود میکنند. برای برخی این خوداندیشی میتواند شامل دعا یا مدیتیشن باشد و برای برخی دیگر جستجوی فلسفی به دنبال درک خود.
همه این خصایص، مدیران خودآگاه را قادر میسازد تا با یقین و اصالتی که طنینافکنی بدان نیاز دارد، عمل نمایند.
چالش اساسی یک مدیر: مدیریت خود
از خودآگاهی ـ فهم هیجانات خود و صراحت داشتن در مورد اهداف خود و سپس مدیریت خود جریان پیدا میکند. انگیزه متمرکزی که همه رهبران جهت نیل به اهدافشان بدان نیاز دارند. ما بدون شناخت احساسات خود، در نظمدهی به آنها شکست خواهیم خورد؛ و در عوض هیجانات ما را کنترل خواهند کرد. این امر زمانی که نوبت به هیجانات مثبت چون اشتیاق و لذتِ رویارویی با یک چالش میرسد، ممکن است خوب باشد، اما هیچ رهبری نمیتواند هزینه سنگین قرار گرفتن تحت کنترل هیجانات منفی را بپردازد، هیجاناتی چون ناکامی و خشم یا نگرانی و ترس.
مشکل اینجاست که چنین امواج هیجانی منفی میتوانند ویرانگر باشند. اینها روشهایی هستند که مغز بوسیله آنها به ما اخطار میدهد تا به یک تهدید بالقوه توجه کنیم. نتیجه این خواهد شد که چنین هیجاناتی گنجایش استدلالی مغز را برای تمرکز بر وظیفه جاری مختل میکنند، حال این وظیفه میتواند برنامهریزی استراتژیک باشد یا مواجهه با اخبار نزول آمار قبولی واحدهای آموزشی تحت مسئولیت خود.
اسکن مغزی از کسی که آشفته یا نگران است، حاکی از فعالیت بالا در آمیگدال و قسمت راست ناحیه پیشپیشانی او میباشد. این تصویر یک حمله آمیگدالی را نشان میدهد: مراکز هیجانی با فعالیتی بالا در ناحیه پیشانی به حرکت و لرزش درمی آیند و باعث میشوند ما توجه خود را بر روی علت آشفتگی خود ثابت کنیم و خود را مشغول آن سازیم، اما وقتی اسکن، مغز فردی را نشان میدهد که حالتی خوش و خرم دارد، مدار کلیدی از کورتکس پیش پیشانی چپ به سمت پایین یعنی آمیگدال به حرکت درمیآید. مدار مغزی که تولید حالات خوب میکند در ناحیه پیشپیشانی چپ تمرکز دارد و از وظایف آمیگدال و نواحی مرتبط که ایجاد آشفتگی میکنند، جلوگیری به عمل میآورد.
محققین بر این باورند که سمت چپ ناحیه پیش پیشانی، بخشی از یک مدار کلیدی است که اعصاب را در آمیگدال بازداری میکنند و لذا از اینکه فرد در دام مرارت بیفتد ممانعت به عمل میآورد. این مدار به یک مدیر و رهبر کمک میکند تا هیجانات خشن را آرام ساخته و یک حالت مطمئن و مشتاقانه به خود گیرد.
در واقع، مدیریت خود که شبیه به یک مکالمه مداوم درونی است ـ بخشی از هوش هیجانی است که ما را از زندان احساسات رها میکند. همان چیزی که به وضوح به ذهن و انرژی متمرکزی که یک مدیر بدان نیاز دارد، اجازه حضور میدهد و به هیجانات مخرب اجازه نمیدهد تا ما را از مسیر خود بیرون رانند. مدیران دارای چنین کنترلی, شعف و اشتیاق خوشبینانه ای را ایجاد میکنند که طنینافکنی را به میزان بسیار مثبتی هماهنگ میسازد.
همه اینها برای هوش هیجانی اهمیتی حیاتی دارند. از آنجایی که هیجانات مسری هستند ـ به ویژه از مدیران به دیگر افراد گروه ـ اولین وظیفه آنان متعادل ساختن هیجانی مناسب میباشد: در اختیار گرفتن هیجانات خویشتن. کاملاً واضح است که اگر مدیران و رهبران نتوانند به نحوی مؤثر هیجانات خود را مهار کنند، از نظمدهی هیجانات دیگران نیز ناتوان هستند. پس احساس یک مدیر و رهبر سازمانی، فراتر از یک مسأله شخصی است؛ با توجه به واقعیت نشر هیجانات، هیجانات یک رهبر اثرات فراگیری دارد.
البته این بدان معنا نیست که یک رهبر همیشه از خطرات و مصائب زندگی در امان خواهد بود. طلاق، داشتن کشمکش با فرزند یا بیماری یک عزیز، مطمئناً هر شخصی را دچار مشکل خواهد کرد، اما کلید در این است که ضرورتهای زندگی خصوصی یک مدیر و رهبر به روابط وی در محیط کار برسد یا نه! .
همدلی: مسأله کاری
در میان همه ابعاد هوش هیجانی، آگاهی اجتماعی ممکن است از همه شناخته شدهتر باشد. همه ما همدلی یک معلم یا یک دوست را احساس کردهایم و احتمالاً همه متوجه عدم حضور همدلی در یک مربی یا رئیس بیملاحظه شده ایم، اما وقتی نوبت به کار میرسد به ندرت می بینیم که افراد به خاطر همدلیشان تحسین شوند، چه رسد به اینکه به آنان پاداش نیز داده شود. در میان واقعیتهای خشن بازار، این واژه، غیر تجاری به نظر میرسد اما در دنیای آموزش و پرورش حداقل در سطح کلامی توصیه میشود از آن بهره گرفته شود، گرچه تجربه نشان داده غالباً در عمل اشتباهات و سؤتفاهمهای زیادی در این مهارت وجود دارد.
اما همدلی، تنها به معنای حساسیت وا رفته در گفتن «من خوبم، تو خوبی» نیست. همدلی بدان معنا نیست که رهبران باید هیجانات افراد را به خود بگیرند و سعی کنند همگان را خشنود سازند، این تفکر میتواند یک کابوس باشد که مانع انجام کار شود. همدلی یعنی وارد کردن احساسات کارکنان در ملاحظات اندیشمندانه و سپس اتخاذ تصمیمات هوشمندانهای که آن احساسات را در پاسخ خود در نظر گرفته و به زبان بیاورد و مهمتر از همه اینکه همدلی، طنین افکنی را ممکن میسازد. رهبرانی که فاقد همدلی باشند به نحوی عمل میکنند که ایجاد ناسازگاری میکند. در این مهارت شخص تلاش میکند دنیا از دریچه چشمان طرف مقابل دیده و به او بفهماند که حال و روزش را درک میکند، حتی اگر غیر منطقی به نظر برسد! همدلی لزوماً به معنی قبول کردن و تأیید احساسات و هیجانات طرف مقابل نیست، بلکه به منزله پذیرش و درک این احساسات میباشد.
همدلی بر بنیان مدیریت خویشتن قرار میگیرد، البته این به معنای بیان هیجانات به شکلی متناسب است، نه خفه کردن آنها. توانایی همدلی در رهبران دارای هوش هیجانی, گاه منجر به این میشود که وقتی کارکنان به خاطر یک واقعه غمانگیز فردی یا حتی در طول یک مواخذه یا اخراج میگریند، آنان نیز از خود بیخود شده و بگریند. بر خلاف معمول، مدیرانی که هیجانات خود را میبلعند و شرایط مناسب همدلی نشان نمیدهند، ممکن است گوشه گیر و غیر اجتماعی به نظر رسند.
وقتی مدیران قادرند احساسات و نگرشهای دیگران را درک کنند، به سیستم رهنمون هیجانی نیرومندی دست یافتهاند که گفته ها و کردار آنان را در مسیر مناسب قرار میدهد. بنابراین، همدلی امر جدانشدنی و اثربخش اجتماعی در کار میباشد. افراد همدل در شناخت و رسیدگی به نیازهای ارباب رجوع و یا زیردستان، فوقالعاده عمل میکنند. آنان در دسترس به نظر میآیند، به نحوی که میخواهند حرفهایی را که دیگران باید بزنند، بشنوند. آنان با دقت گوش میدهند و آنچه را که افراد واقعاً از آن نگرانند، در مییابند و با توجه به همه اینها پاسخ میدهند. به علاوه همدلی کلید جذب استعدادهاست. رهبران همیشه برای توسعه، پیشرفت و نگه داشتن افراد ماهر، نیاز به همدلی دارند، اما آنگاه که در جذب استعدادها رقابت وجود دارد، رسیدن به این مهم دشوارتر است. در میان همه عوامل مؤثر در کنترل یک شرکت، مدیران و رهبران ناهماهنگ و ناسازگار، یکی از علل اصلی از دست دادن افراد بااستعداد و از کف دادن دانش سازمان هستند.
چگونگی تعامل چهار حیطه محوری هوش هیجانی
مدیران و رهبران همیشه نقش هیجانی اساسی را ایفا کردهاند. شکی نیست که رهبران قدیمی نوع بشر ـ چه ریش سفیدان قبیلهها و چه جادوگران ـ جایگاه خود را عمدتاٌ به این دلیل کسب میکردند که رهبریشان از جنبه هیجانی شگفتانگیز بوده است. در طول تاریخ و در فرهنگهای متعدد، رهبر در هر گروه انسانی، آن شخصی بوده است که دیگران در زمان رویارویی با سر در گمی یا تهدید و یا زمانی که باید کاری انجام میگرفته، چشم امید به قوت قلب و روشنگری آنان داشتهاند. رهبر به عنوان راهنمای هیجانی گروه فعالیت میکند.
در نظام سازمانی نوین، این وظیفه هیجانی خطیر ـ گر چه تاکنون بسیار نامرئی بوده است ـ به عنوان بااهمیتترین وظیفه در میان بسیاری از کارهای مدیریت و رهبری باقی مانده است: جهتدهی هیجانات دستهجمعی در مسیری مثبت و از میان بردن غباری که توسط هیجانات مسموم به وجود آمده است. این وظیفه نیاز به یک مدیریت و رهبری در همه مکانها دارد، از اتاق انجمن گرفته تا اداره یک مغازه.
به سادگی میتوان گفت که در هر گروه انسانی، مدیر و رهبر بیشترین قدرت تأثیرگذاری بر هیجانات را داراست. اگر هیجانات افراد به سمت اشتیاق کشیده شود، عملکرد به اوج خواهد رسید. اگر افراد به سمت کینه و اضطراب سوق یابند، از پیشرفت بازخواهند ماند. این امر جنبه دیگری از مدیریت و رهبری پایهای را نشان میدهد: و آثارش فراتر از تعیین کردن این که آیا یک کار به خوبی انجام میگیرد، میباشد. پیروان نیز برای ارتباط هیجانی حمایتگرانه و همدلی نگاه به مدیر و رهبر خود دارند. وقتی رهبران هیجانات را در جهت مثبت میرانند، از همین افراد بهترین نتیجه به دست میآید. ما این اثر را طنینافکنی
مینامیم. وقتی که آنها هیجانات را در جهت منفی میرانند، ناسازگاری را پرورش داده و به اصول هیجانی که موجب درخشش افراد
میشوند، آسیب وارد میکنند. این که آیا یک سازمان ورشکست می شود و یا شکوفا، تا حد زیادی به تأثیرگذاری رهبران در این بعد هیجانی اصولی بستگی دارد.
البته کلید به کار بستن رهبری اصولی به سود همگان، در مهارتهای مدیریت و رهبری هوش هیجانی نهفته است: مدیران و رهبران چگونه خود و روابط خود را کنترل می کنند. مدیرانی که بهره رهبری
اصولی را به حداکثر می رسانند آنهایی هستند که هیجانات افراد تحت رهبری خود را در جهت صحیح رهنمون میکنند. چگونه همه اینها مؤثر واقع میشود؟!
مطالعات اخیر بر روی مغز مکانیزم عصب شناختی رهبری اصولی را نشان میدهند و روشن میکنند که چرا تواناییهای هوش هیجانی تا این اندازه ضروری است.
مدار باز
دلیل این که چرا رفتار یک مدیر ـ نه تنها کاری که انجام میدهد بلکه نحوه انجام آن ـ تا این اندازه اهمیت دارد، در طراحی مغز انسان نهفته است: آنچه دانشمندان اخیراً از آن با عنوان مدار باز یاد می کنند، مداری است که ماهیت سیستم لیمبیک (مراکز هیجانی ما در این دستگاه قرار دارند) را تشکیل میدهد. یک دستگاه با مدار بسته مانند دستگاه گردش خون، خودگردان است؛ آنچه در دستگاه گردش خون اطرافیان ما رخ می دهد تأثیری بر دستگاه ما ندارد. یک دستگاه مدار باز برای مدیریت خود وابستگی زیادی به منابع خارجی دارد.
به دیگر سخن، ما برای حفظ ثبات هیجانی خود متکی به ارتباط مستقیم با دیگران هستیم. دستگاه لیمبیک مدار باز بدون شک یک عامل تکامل انسان بوده است چرا که به افراد اجازه میدهد که به نجات هیجانی یکدیگر بشتابند، مثلاً یک مادر را قادر به آرام کردن نوزاد گریان خود میکند یا در نخستیها (مثل میمونها) در هنگام دریافت خطر با یک علامت به دیگران هشدار دهد.
علیرغم شکل گیری تمدن پیشرفته ما، اصل مدار باز هنوز هم باقی مانده است. تحقیقات در بخشهای مراقبتهای ویژه (آی.سی.یو) نشان داده که حضور آرامبخش یک شخص دیگر نه تنها فشار خون بیمار را پایین میآورد بلکه ترشح اسیدهای چربی که مانع شریانها میشوند را نیز کند میکند. جالب تر این که گرچه وقایع بسیار استرسزا در طول یک سال (مثلاً تنگدستی مادی جدی، آتش سوزی یا طلاق) خطر مرگ را در میان افراد میان سال منزوی سه برابر میکنند اما هیچگونه تأثیری بر افرادی که روابط نزدیک زیادی به وجود میآورند، ندارند.
دانشمندان مدار باز را به عنوان «مقررات لیمبیک میان فردی» تعریف میکنند که از طریق آن یک شخص علایمی به دیگران انتقال میدهد که میتواند سطح هورمونی، عملکرد قلب، ریتم خواب و حتی عملکرد سیستم ایمنی را در بدن فردی دیگر تغییر دهد. به همین سبب است که جفتهایی که عاشق یکدیگرند قادر به تحریک کردن امواج اکسیتوسین در مغز شخص مقابل میباشند که باعث ایجاد احساسی دلچسب و محبت آمیز میگردد. اما در همه جنبههای زندگی اجتماعی، نه فقط روابط عاشقانه، فیزیولوژی ما در هم میآمیزد و هیجانات به طور خودکار در حافظه شخصی که با وی هستیم تغییر ایجاد میکند. طراحی مدار باز دستگاه لیمبیک بدین معناست که دیگران میتوانند فیزیولوژی ـ و نیز هیجانات ـ ما را تغییر دهند.
با این که مدار باز بخش اعظم زندگی ما را در بر میگیرد اما ما معمولاً به خودِ فرآیند توجهی نداریم. دانشمندان این هماهنگ سازی هیجانات را در آزمایشگاه، با سنجش فیزیولوژی ـ مانند ضربان قلب ـ دو شخص در زمانی که با هم یک گفتگوی خوب دارند، به دست آوردهاند. وقتی گفتگو آغاز میشود بدن هر کدام از آنها با ریتم متفاوتی عمل میکند، اما در پایان گفتگوی کوتاه پانزده دقیقه ای، نیم رخ فیزیولوژی آنان تا حد قابل ملاحظه ای شبیه به نظر میآید، پدیدهای به نام قرینهسازی[5]. این جریان در طول یک گفتگوی هیجانی خنثی به ندرت و یا شاید اصلاً رخ نمیدهد. محققان بارها و بارها مشاهده کردهاند که چطور زمانی که افراد نزدیک یکدیگر هستند و حتی زمانی که تماس کلامی وجود ندارد، هیجانات بدین نحو غیر قابل جلوگیری نشر پیدا میکنند. برای نمونه وقتی سه فرد غریبه در مقابل یکدیگر برای یک یا دو دقیقه ساکت مینشینند فردی که هیجانات بارزتری دارد، حالت خود را به دو فرد دیگر انتقال
میدهد، بدون به زبان آوردن حتی یک واژه. همین تأثیر در اداره، اتاق کنفرانس یا مغازه انتقال مییابد. افرادی که در محل کار به طور گروهی کار میکنند به نحوی اجتنابناپذیر تحت تأثیر احساحات یکدیگر قرار میگیرند و هر احساسی را از حسادت و حسرت گرفته تا نگرانی و شعف، با یکدیگر قسمت میکنند. هر چه گروه یکپارچهتر باشد، انتقال خلقی هیجانات گذشته حتی نقاط حساس شدیدتر میشود.
به عنوان مثال در هفتاد گروه کاری صنایع متعدد، اعضایی که در جلسات حضور مییافتند، خلقیات خود را ـ چه خوب و چه بد ـ در طول دو ساعت به یکدیگر منتقل میکردند. پرستارها و حتی حسابدارها که در طول هفتهها و یا هر چند ساعت یک بار حالاتشان مورد بررسی قرار میگرفت، وقتی با یکدیگر کار میکردند خلقی را از خود نشان میدادند که از یکدیگر گرفته بودند و حالات خلقی مشترک گروه تا حد زیادی مستقل از دردسرهایی بود که به طور مشترک داشتند. مطالعات بر روی تیمهای ورزش حرفهای نتایج یکسانی را نشان میدهد: کاملاً جدای از فراز و نشیبهای یک تیم، بازیکنان آن، در طول یک دوره چند روزه یا چند هفتهای حالات خود را با یکدیگر هماهنگ میکنند.
چگونگی تأثیر حالات خلقی بر نتایج
هیجانات بسیار تأثیرگذار، برق آسا و گاه مخل کار هستند ولی حالات خلقی احساسات کم قدرت تر و بادوام تری هستند که عمدتاً خود را در کاری که در حال انجام آن هستیم دخالت نمی دهند. یک رخداد هیجانی معمولاً یک حالت خلقی پایدار متناسب با خود را به جای می گذارد: جریانی از احساسات ملایم و مداوم در سرتاسر گروه.
گرچه هیجانات و حالات خلقی ممکن است از نقطه نظر کاری بی اهمیت به نظر رسند اما آثاری واقعی در به انجام رساندن کار دارند. نگرانی خفیف یک مدیر می تواند به عنوان علامت خطری عمل کند که هشدار می دهد چیزی نیاز به توجه بیشتر و تفکری دقیقتر دارد. در حقیقت در مواجهه با یک موقعیت خطرپذیر، یک حالت خلقی متعادل میتواند کمک فراوانی کند و خوش بینی بیش از حد می تواند منجر به غفلت از خطرات گردد.
حالات خلقی بد و خوب هر دو خود را ماندگار می کنند، بیشتر به این علت که آنها ادراک و حافظه را تخریب می کنند. وقتی افراد احساس سرکوب نشدهای دارند، نور مثبت را در یک موقعیت میبینند و به یاد خاطرات خوب می افتند و وقتی احساس بدی دارند بر خاطرات مأیوس کننده متمرکز می شوند. علاوه بر این انحراف ادراکی، وقتی فردی آشفته است ساعتها به طول می انجامد تا هورمونهای ناشی از استرس نهفته در او دوباره در بدن جذب شده و ناپدید گردند. به این دلیل است که یک رابطه ناخوشایند با یک رئیس می تواند شخصی را اسیر این آشفتگی کند، با ذهنی مشغول و بدنی که قادر به آرام کردن خود نیست: «در طول آن جلسه او من را آن قدر آشفته کرد که دیشب به مدت چند ساعت خوابم نمی برد.» در نتیجه ما طبعاً ترجیح می دهیم با افرادی باشیم که عواطف مثبت دارند، چرا که آنان احساسی خوب در ما ایجاد می کنند.
دانیل گولمن و همکارانش معتقدند اصلیترین وظایف یک رهبر و مدیر عبارتند از تولید اشتیاق، خوشبینی و شور و حال برای انجام کار مورد نظر، به همراه فراهم آوردن یک جو همکاری و اعتماد. آنان میخواهند نشان دهند چگونه هوش هیجانی به رهبران این توانایی را میدهد تا آن وظایف اساسی را به انجام رسانند. هر یک از چهار حیطه هوش هیجانی– خودآگاهی ، خویشتنداری ، آگاهی اجتماعی و مدیریت رهبری یک سلسله مهارتهای ضروری را به رهبری طنینافکن میافزاید.
البته این حیطه ها ارتباطی نزدیک و رابطهای پویا با هم دارند. مثلاً اگر یک مدیر و رهبر از هیجانات خود آگاهی نداشته باشد نمیتواند آن را مدیریت کند و اگر هیجانات او خارج از کنترل باشند، آنگاه توانایی او در ایجاد روابط دچار مشکل خواهد شد. تحقیقات محققان نظامی را در این پویایی کشف کرده است. مختصراً میتوان گفت خودآگاهی، همدلی و خویشتنداری را ممکن میکند و این دو با هم باعث به وجود آمدن مدیریت روابط تأثیرگذار خواهد شد. بنابراین رهبری و مدیریت هوش هیجانی بر پایه خودآگاهی شکل میگیرد، یعنی شناخت کامل ارزشها، تواناییها، نقاط قوت و ضعف و محدودیتهای فرد در کنار تفسیری که از حالات هیجانی خود دارد. با توجه به اهمیت خود شناسی، توصیه میگردد مدیران حتیالامکان از کارگاههای افزایش مهارت خودآگاهی استفاده کنند.
صبانی شدن آسان است - همه می توانند عصبانی شوند، اما عصبانی شدن در برابر شخصِ مناسب، به میزان مناسب، در زمان مناسب ، به دلیل مناسب و به روش مناسب – آسان نیست! ارسطو
حتما تا به حال درباره IQ یا همان بهره هوشی ، خیلی چیزها شنیده اید. و حتما شنیده اید که اگر کودکی IQ بالاتری داشته باشد ، حتما در بزرگسالی انسان تحصیل کرده و موفقتری خواهد بود. شاید به همین خاطر است که تعداد زیادی از والدین ، از همان دوران قبل از مدرسه رفتن ، نگران کیفیت یادگیری فرزند دلبند خود و مدارسی که قرار است او در آنها درس بخواند هستند. غافل از اینکه امروزه تحقیقات علمی ، نشان داده که تنها داشتن هوش عقلانیِ زیاد (که مدارس می خواهند از آن برای گذشتن از سد کنکور استفاده کنند) برای کسب موفقیت کافی نیست و علاوه بر IQ ، کیفیات دیگری نیز لازم است که امروزه به آن هوش هیجانی می گویند. اما منظور از هوش هیجانی چیست؟
به طور خلاصه هوش هیجانی یعنی : داشتن ظرفیتی برای شناخت احساسات و هیجانات خود و دیگران و استفاده از این هیجانات به نحو مناسب ، برای برقراری ارتباط بهتر با خود و دیگران.
همانطور که در سخنان ارسطو در ابتدای این سخن مشاهده می کنید ، عصبانیت یک هیجان و یا احساس است، و فردی که دارای هوش هیجانی بالاتری باشد می داند این عصبانیت را چه وقت، کجا، با چه کسی و چگونه ابراز کند تا به جای اینکه برایش دردسر تولید کند ، راه گشا باشد.
اینجا لازم است درباره خودِ کلمه هیجان بیشتر بدانیم: هیجان کلمه ای است که در فارسی بیشتر برای احساسات و حالات پر شور و پر انرژی از آن استفاده می کنیم ، ولی در روانشناسی برای بیان تمام حالات احساسی و روانی مثبت و منفی و علایم جسمانی همراه آن به کار می رود. هیجانات مثل خشم، ترس، عشق و محبت، تنفر، امید، ناامیدی، نگرانی، احساس حقارت، غرور، غم و اندوه، شادی، تعجب، شرم، پشیمانی، دلسوزی و ...
اهمیت هوش هیجانی در چیست؟
دانشمندان زیادی عقیده دارند که می توان هوش هیجانی را در کودکان و حتی بزرگسالان پرورش و افزایش داد. اما چرا پرورش و رشد هوش هیجانی مهم است؟ به چند دلیل:
1- بمنظور برخورد با موقعیتهای تهدید کننده و خطرناک: کودک 3 ساله ای را درنظر بگیرید که در معرض خطر دزیده شدن توسط یک سارق کودک است. بچه ها معمولا به طور غریزی و از راه هیجانات خود متوجه خطرناک بودن موقعیت می شوند. اگر سارق به زور متوسل گردد ، او شروع به داد و فریاد و دست و پا زدن می کند ( کاری که شاید در موقعیتهای دیگر برای شما خوشایند نباشد) که باعث می شود احتمال نجات خود را افزایش دهد. تحقیقات نشان می دهد کودکان دارای هوش هیجانی بیشتر، موقعیتهای خطرناک را سریعتر تشخیص داده و عکس العمل نشان می دهند. و در نوجوانی نیز احتمال کمتری وجود دارد که جذب دوستان ناباب و انحرافات اجتماعی شوند.
2- به منظور خشنودی و شادی: اگر هدف فرزندپروری، ارتقاء سطح سلامتی کودکان باشد، بنابراین باید برای افزایش یکی از عوامل مهم در سلامتی آنان ، یعنی شادی و خوشحالی در فرزندان تلاش کنیم. مطالعات نشان داده کودکان شاد و سالم در جامعه متمدن ،انسانهایی مسئولیت پذیر و شهروندانی خوب خواهند بود. هر چه هوش هیجانی بالاتر باشد، هیجانات و احساسات به ما کمک می کند تا اطلاعات مربوط به پایه و اساس سلامتی ، یعنی شادی را جمع آوری کرده ، اولویت بندی و پردازش کنیم تا به نحو احسن از آن استفاده گردد. کودکان دارای هوش هیجانی با توسل به مهارت خودشناسی می توانند به ریشه های پنهان شادی و یا غم خود آگاه شده ، و آن را مدیریت کنند.
3- برای کمک به دیگران: حساسیت و هوش هیجانی بالاتر به کودکان کمک می کند تا نیاز های دیگران را درک کرده و حداقل با همدلی به آنان کمک کنند. با پیروی از هوش هیجانی ، بچه ها می آموزند که احساسات و هیجانات، نیازها و تمایلات همه انسانها به یکدیگر شبیه نیست. رسیدن به چنین درکی به افزایش شفقت و احترام به احساسات و تفاوتهای فردی دیگران منجر می گردد که این خود اساس همدلی (یکی از مهارتهای هوش هیجانی) می باشد. با پرورش هوش هیجانی فزندان ما پی می برند انسانها زمانی کامل می شوند و احساسات بهتری خواهند داشت که با یکدیگر همکاری کنند.
4- به منظور ایجاد حس مسئولیت پذیری: هوش هیجانی به ما کمک می کند تا از دو طریق فرزندانی با مسئولیت پذیری بیشتر داشته باشیم. ابتدا با آموزش کودکان مبتنی بر اینکه مسئولیت احساسات و هیجانات خود را بپذیرند، به جای اینکه بر این باور باشند که دیگران احساسات آنان را همچون عروسکی تحت کنترل دارند. مثال: به جای اینکه بگوید ” او باعث عصبانیت من شد“ ، بگوید:” من عصبانی شدم“. می توانیم به آنان بیاموزیم ، وقتی احساسات منفی دارند، حق انتخاب نیز دارند، انتخابهایی مثل اقدام کردن، تغییر دادن، ابراز وجود به شکل کلامی یا نوشتاری، یادگیری و اتخاذ دیدگاه های متفاوت. به یاد داشته باشیم هیچکدام از ما بر روی محیط خود صد در صد کنترل نداریم (بچه ها که خیلی کمتر)، ولی بر روی هیجانات خود می توانیم کنترل داشته باشیم. با توسل به مهارتهای هوش هیجانی می توانند بیاموزیند با استفاده از افکار خود هیجانات مثبت تری را تجربه کرده و در نتیجه رفتار مناسبتری از خود نشان دهند. رفتار مناسبتر دو نتیجه دارد، الف- از اینکه خوب عمل کرده اند احساس بهتری نسبت به خود خواهند داشت( که به اعتماد به نفس بیشتر کمک می کند). ب- در دیگران احساس خوبی را ایجاد می کنند (که در روابط اجتماعی آنان مؤثر بوده و این نیز خود عزت نفس را ارتقاء می دهد).
طریق دوم برای مسئولیت پذیری بیشتر این است که به آنان بیاموزیم با استفاده از احساسات خود با روشهای اجتماع پسندتری اقدام کنند، با دو پرسش از خود که راهنمای اقدام مناسب خواهد شد:
1- ” الآن چه احساسی دارم؟“ 2- ” او یا آنان چه احساسی دارند؟“
- تحقیقات نشان داده کودکانی که از نظر هیجانی سالم تر و باهوش تر هستند، ویژگیهای زیر را دارند: 1- یادگیرندگان بهتری هستند. 2- مشکلات رفتاری کمتری دارند. 3- درباره دیگران احساسات بهتری دارند. 4- در مقابل فشار همسالان بهتر مقاومت می کنند. 5- خشونت کمتری دارند و قادر به همدلی بیشتری هستند. 6- در حل مشکلات و تعارضها بهتر عمل می کنند. 7- رفتارهای خود تخریبی (مثل استفاده از مواد مخدر، صرف مشروبات الکلی، ...) کمتری دارند. 8- دوستان بهتر و بیشتری دارند. 9- بیشتر از دیگران قادرند هیجانات و تکانه های خود را کنترل کنند. 10- خوشحالتر، سالمتر و موفق تر از دیگران هستند.
چگونه هوش هیجانی فرزندان را افزایش دهیم؟
- قبل از هر چیز والدین خود باید درباره احساسات و هیجانات اطلاعات بیشتر و ملموس تری پیدا کنند. توصیه می شود در جلسات گروهی درباره انواع هیجانات مثل شادی و غم، عشق و تنفر، ترس و شجاعت و ... صحبتهای سازنده و اکتشافی داشته باشید.
- برای بچه های خیلی کوچک کمک کنید تا لغات و عباراتی که در برگیرنده هیجانات و احساسات می باشد را بیاموزند. والدین هم بهتر است احساسات خود را بیان کنند، مثال:
” احساس بی قراری می کنم“ ، ” احساس ناامیدی می کنم“ ،” احساس شادی می کنم“.
- احساسات آنان را نام گذاری کنید: ” به نظر می رسد ناامید شده ای! “
- احساسات و هیجانات دیگران را نام گذاری کنید( در خیابان ، تلوزیون و کتابهای داستان): ” مثل اینکه آن خانم در فیلم احساس حسادت می کند“.
- از بچه ها بخواهید احساسات خود را نقاشی کنند: ” می تونی خشم خودت را نقاشی کنی؟“ یا ” وقتی خیلی می ترسی قیافه ات چه شکلی میشه؟ آن را برایم نقاشی کن!“
- محیط و فضایی سرشار از احساس امنیت خاطر و حمایت فراهم سازید: برای احساسات ارزش قایل شده و آنها را مورد شناسایی قرار دهید. درباره احساسات به راحتی صحبت کنید. از داد زدن و رفتارهای خشن برای سرکوب احساسات منفی بچه ها اجتناب کنید. صداقت هیجانی را از طریق عشق بدون قید و شرط تشویق کنید.
- وقتی بچه ها بزرگتر می شوند برایشان توضیح دهید که مثلا چرا خشم معمولا یک احساس ثانویه است( قبل از خشم یک احساس دیگر وجود دارد: وقتی با کارنامه خراب فرزندمان روبرو می شویم ، اول احساس ناامیدی می کنیم ، سپس عصبانی می شویم، یا وقتی یک ماشین با سرعت جلوی اتومبیل ما می پیچد، اول می ترسیم بعد عصبانی می شویم و به او ناسزا می گوییم). یا توضیح دهید که هیجانات منفی ما از جمع شدن نیازهای هیجانی برآورده نشده بوجود می آید. همچنین درباره جنبه های مثبت هیجانات ظاهراٌ منفی مثل خشم ، گفتگو کنید.
- بجای نام گذاری بر روی فرزندان با صفات گوناگون ( دست و پا چلفتی، دیوانه، ترسو...) احساسات آنان را نام گذاری کنید (الآن احساس خجالت می کنی، مثل اینکه خشمگین هستی، به نظر میرسه کمی احساس ترس می کنی...)
- برای اینکه فرزندان خود را بهتر بشناسید ، دستور دان، تنبیه، قضاوت، سخنرانی، نصیحت و تهدید کارساز نیست، بلکه گوش دادن به آنان و دقیق شدن به زبان بدن (حالات و حرکات اعضای بدن و صورت) می تواند در این راه مؤثر باشد.
- والدین خود مهمترین الگوی رفتاری و هیجانی فرزندان هستند، اگر تصور می کنید از نظر احساسی و هیجانی احتیاج به کمک و تقویت بیشتر دارید ، حتما از دوستان با تجربه و یا روانشناس و مشاور بهره بگیرد.
به یاد داشته باشید که بزه و جرم و جنایت از احساس ضعف ،احساس ناکامی، احساس تحت کنترل بودن و احساس مغبون شدن بوجود می آید. اسلحه و چاقو ، آتش و سنگ و یا مواد مخدر، جانشین احساس محترم بودن می گردد. بچه هایی که مورد احترام قرار می گیرند نیازی به اسلحه و چاقو برای قدرتمند شدن و یا سیگار برای احساس بزرگی ندارند
درروزگاران قدیم که فقط انسان بود و چند وسیله ساده برای کار و امرار معاش، عدهای در پی یافتن روشهایی بودند تا از سختی کار بکاهند و بر سرعت تولید محصولات بیافزایند. و این تلاشها همگام با پیشرفت علم و تکنولوژی به ثمر نشست و ماشینها یکی از پس از دیگری و پیشرفتهتر و پیچیدهتر از گذشته آمدند تا به یاری انسان بشتابند. انسان قرن بیستم آنچنان شگفتزده مسابقه تکنولوژی شد که به تدریج فراموش کرد هدف اولیه چه بود. نگرانیها آغاز شد، نگرانی از اینکه مبادا ماشین جایگزین انسان گردد و در واقع جایگاه وسیله و هدف جابجا گردد.
شاید اینجا بود که انسان به خود آمد و متوجه شد جایگاه اصلی او در حال فراموشی است. به تدریج مشخص شد این انسان و نیروهای برتر ذهنی اوست که ابزارهای شگفتانگیز را میآفریند، پس مطلوب است به کیفیات و منابع انسانی بیش از ماشین و منابع طبیعی و معدنی ارج نهاده شود. در این وادی کشورهای توسعه یافته خیلی زود به اهمیت علوم انسانی و نقش آن در توسعه جوامع پی برده و در جهت ارتقاء دانش در این حوزه و استفاده از آن، گامهای بلندبرداشتند.
بنابراین در جهت اصلاح آنچه در گذشته رخ داده و ارزشمند تلقی میشد (کمیت)، متخصصان بهتدریج نگاهی نو و متفاوت را برگزیده و به کیفیت کار و استفاده از منابع ارزشمند و اصلی آن، یعنی انسان توجه بیشتری نمودند. این توجه در دنیای مدیریت به خوبی درک و به کار گرفته شد، به گونهای که در مفهوم پردازیهای اساسی این شاخه از علم تاثیر بسزایی گذاشت.
از آن زمان که مفهوم مدیریت کیفیت در گستره علم مدیریت پا به عرصه وجودگذاشت، و با نگاهی به موفقیتهای فراوان سازمانها و شرکتها، ناشی از به کارگیری این مفهوم، دیگر کمتر کسی اعتقاد دارد که مدیریت یک امر ذاتی است، بلکه با ارایه انواع روشها و فنون مدیریتی به امر کاملا" اکتسابی مبدل گشته است.
در گستره مدیریت کیفیت آنچه به روشنی خودنمای میکند، کمکی است که علم روانشناسی و یافتههای آن در اثربخشی این مفهوم و به کارگیری آن در عمل از خود به جای گذاشته است. با نگاهی به مفاهیم و روشهای به کار گرفته شده در مباحث TQM و با کمی آگاهی از مفاهیم روانشناسی، جایگاه این علم در یاریرسانی به مدیریت به خوبی روشن میگردد. گرچه منطقی به نظر میرسد که هر کجا انسان وجود داشته باشد، علم روانشناسی نیز حضور خواهد داشت اما مباحثی چون اصول ارتباط انسانی در کار، ایجاد انگیزه، مقاومت در مقابل تغییر، شناخت دیگران (همکاران و مشتری)، تعیین اهداف، کاهش استرس، مدیریت هیجانات و غیره از جمله موضوعاتی هستند که روانشناسان، بویژه نسبت به آن توجه بیشتری نشان دادهاند. پیچیدهگیهای عصر حاضر و سرعت و شتاب تحولات در عرصههای مختلف دنیای کار و زندگی نقش یافتههای دقیق و علمی روانشناسی را به نوبه خود حساستر نمود و در این را بویژه در مسیرتحولات صنعتی وسازمانی متخصصان روانشناسی رابرآن داشتتا درنظریهپردازیها و پژوهشهای خود نگاه ویژهای را اتخاذ کنند. این نگاه پاسخی بود به عدم کارآیی نظریهها و نگرشهای قدیمیتر در این عرصه.
نظریههای قدیمی به چالش کشیده شد و دراین میان مشخص شد توانمندیهای صرفا" عقلایی (IQ) دیگر نمیتواند پیشبینیکننده خوبی برای موفقیت در کار و زندگی باشد. در ادامه این حرکت و پس از ارایه نظریه هوش چندگانه توسط هاوارد گاردنر از دانشگاه یل در سال 1983 که تلاش کردن بین ظرفیتهای عقلانی و هیجانی تمایز قائل شود، در سال 1995 رابرت اشترنبرگ مدلی را از هوش موفقیت پیشنهاد نموده است، که برای پیشرفت در دانشآموزان با توانایی بالا سودمند میباشد و برای آموزش تمام دانشآموزان قابل اجرا است. مدل وی به معلمان کمک می کند تا بر مهارتهایی تاکید ورزند که برای موفقیتهای اجتماعی و دانشگاهی لازم است. این مدل سه بعدی پیشنهاد میدارد که قابلیتهای ذهنی شامل تواناییهای تحلیلی، تواناییهای آفرینش و خلق کردن و تواناییهای عملی برای کسب موفقیتهای اجتماعی، کاری، آکادمیک و موفقیت در زندگی حائز اهمیت میباشند.
ریچارد بویاتزیس و فابیو سالا مدل مخصوص به خود را از ملاکهای مربوط به چیزی که در مقایسه با برخی مولفههای توانایی یا مولفههای شخصیتی، هوش نامیده میشود، ارائه کردند. آن ها بر این باور میباشند که آن چیزی که به نام هوش طبقه بندی میشود، باید دارای ویژگیهایی باشد، از جمله:
o مرتبط با کارکردهای عصبی- غدد درون ریز بوده،
o با شبکهی عصبی و سیستم غدد درون ریزی که در ارتباط است، فرق داشته باشد،
o با پیآمدهای کار و زندگی در ارتباط باشد،
o ارزشی را به درک شخصیت و رفتار انسانی بیافزاید.
درسال 1990 پیتر سالوی از دانشگاه یل و جان مایر از دانشگاه همپشایر به ارایه نظریه قابل فهمی از هوش هیجانی دست زدند. سالوی و مایر، هوش هیجانی را به عنوان توانایی نظارت و نظمدهی احساسات خود و دیگران و استفاده از احساسات برای راهنمای فکر و عمل توصیف کردند.
هوش هیجانی اما طبق تعریف رون بار- اُن (2000) عبارت است ازمجموعهای از دانشها و تواناییهای هیجانی و اجتماعی که قابلیت کلی ما را در پاسخ به نیازهای محیطی به طور مؤثری تحت تأثیر قرار می دهد. این مجموعه شامل موارد زیر است:
1) توانایی آگاه بودن از خود، درک و فهم خود و قدرت بیان خویشتن
2) توانایی آگاه بودن از دیگران، درک و فهم دیگران و قدرت بیان آنها
3) توانایی مواجهه با هیجان های شدید و کنترل تکانهها در خویشتن
4) توانایی انطباق با تغییرات و حل مسائلی با ماهیت اجتماعی و یا فردی.
لازم به ذکر است که آزمون هوش هیجانی بار-اُن در ایران ترجمه و استاندارد شده و هم اکنون از آن در پژوهشهای مربوط به این حیطه استفاده میشود.
دانیل گولمن، ژورنالیست روانشناس از دانشگاه هاروارد این مفهوم را در کتابی تحت عنوان هوش هیجانی، که جزو پرفروشترین کتابهای زمان خود بود و در ایران به ترجمه خانم نسرین پارسا از انتشارات رشد به بازار آمد، به شکلی کاربردی و ساده معرفی نمود.
تعریف گلمن (1995) از هوش هیجانی بدین صورت است که او دو شیوه متفاوتی از آگاهی و دانستن را بیان میکند : شیوه عقلانی و شیوه هیجانی و زندگی روانی انسان را ناشی از تعامل کارکرد هر دو عامل میداند. او معتقد است به جای نادیده گرفتن هیجانات ، شخص بایستی به طور هوشمندانهای با آنها مواجه شود ؛ تنها با هوش هیجانی میتوان خود را برای پایداری در مقابله با ناکامی برانگیخت . حالات روحی و خلق خود را تنظیم کرد و ارضای نیاز را به تعویق انداخت و از غرق شدن تفکر در مسائل ناراحت کننده اجتناب کرد و با دیگران همدلی نمود .
گلمن سپس تلاش کرد تا نقش هوش هیجانی را در عرصه کار بویژه صنعت و سازمان در کتابی با نام هوش هیجانی در کار نشان دهد. این کتاب نیز توسط بهمن ابراهیمی و آقای محسن جوینده توسط انتشارات بهین دانش در سال 1383 به چاپ رسیده.
با توجه به اهمیت مفهوم هوش هیجانی در دنیای کار و به منظور تحقیق و پژوهش بیشتر در این زمینه، دانیل گولمن و همکارانش به تاسیس کنسرسیوم هوش هیجانی مبادرت ورزیدند. آنگاه با نگاهی به نقش مدیریت و رهبری سازمانی در مدیریت کیفیت به همراه ریچارد بویاتزیس و آنی مککی در کتابی بنام Primal Leadership به بررسی نقش هوش هیجانی در مدیریت و رهبری کیفی سازمان پرداختند که این کتاب نیز توسط بهمن ابراهیمی ترجمه شده و بزودی توسط انتشارات سازمان مدیریت صنعتی به بازار خواهد آمد.
خانم دکتر اکبرزاده از دانشگاه الزهرا نیز کتابی را تحت عنوان هوش هیجانی ترجمه و تألیف کردهاند که انعکاس نظرات پیتر سالوی و جان مایر میپردازد. این کتاب توسط انتشارات فارابی چاپ و پخش شده است.
نگاه اجمالی به ظهور مفهوم هوش هیجانی
از1900 الی 1969 ، هوش و هیجان به عنوان دو حیطه جدا از هم
تحقیقات در باب هوش : در این دوره حوزه آزمونگری روانشناختی برای هوش رشد و گسترش یافت و یک تکنولوژی صریح و رکی درباره آزمونهای هوش قدم به عرصه وجود گذاشت .
تحقیقات در باب هیجان : در حوزهای جدا از هیجان بحث و گفتگو متمرکز برهمان مشکل قدیمی مرغ و تخممرغ بود که کدامیک زودتر بوجود آمدند ؛ واکنشهای فیزیولوژیکی یا هیجان . در دیگر گستره های کاری ، داروین در رابطه با انتقالپذیری و تکوین پاسخهای هیجانی سخن گفته بود اما در طول این دوره هیجان اغلب ، به عنوان یک موضوعی که فرهنگی است تعیین شد و عمدتاً محصول آسیبشناسی و پدیدههایی با ویژگی فردی نگریسته میشد .
تحقیقات در باب هوش اجتماعی : همانگونه که آزمونگری هوشی پا به عرصه وجود گذاشت تمرکز بر روی هوش کلامی و بیانی بود . تعدادی از روانشناسان به دنبال شناسایی هوش اجتماعی هم بودند ولی به هر جهت تلاش در این جهت به وضوح مأیوس کننده بود و مفاهیم هوشی منحصراً به صورت شناختی باقی ماندند .
از1970 الی 1989 : پیشتازان هوش هیجانی
طلایهداران هوش هیجانی در این دو دهه تلاش میکردند : حوزه شناخت و عاطفه ظهور یافت تا به بررسی این مطلب بپردازد که چگونه هیجانات در رابطه با افکار میباشند . در این دوره عنوان شده بود که افراد افسرده ممکن است نسبت به دیگران کمی بیشتر واقعگرا و دقیق باشند و از اینرو نوسانات خلقی آنها ممکن است خلاقیت آنها را ارتقاء بدهد . حوزه ارتباط غیرکلامی ، مقیاسهایی را گسترش داد تا برای ادراک اطلاعات غیرکلامی که قسمتی از آنها هیجان بود در باب تظاهرات چهرهای و ژستها عمل کنند. آن افرادی که در حوزه هوش مصنوعی کار میکردند به بررسی این مطلب پرداختند که چگونه کامپیوترها ممکن است بفهمند و دلیل بیاورند درباره اینکه ابعاد هیجانی داستانها را دربیاورند .
تئوری جدید گاردنر در باب هوش چندگانه به توصیف یک هوش درون فردی پرداخت که این هوش دربرگیرنده قابلیت ادراک نمادسازی هیجانات میباشد . کارهای تجربی بر روی هوش اجتماعی بدین نتیجه رسید که آن (هوش اجتماعی) به مهارتهای اجتماعی ، مهارتهای همدلانه ، نگرشهای پیش اجتماعی اضطراب اجتماعی و هیجانپذیری تقسیم میشود . تحقیقات در باب مغز شروع به جداسازی ارتباطات میان هیجان و شناخت کردند . (استفاده به طور معمول از واژه هوش هیجانی ظاهر شد ) .
از1990 الی 1993 ؛ ظهور هوش هیجانی
در 4 سال آغازین دهه 1990 مایر و سالوی رشته مقالاتی تحت عنوان هوش هیجانی چاپ کردند . این مقالات تحت عنوان هوش هیجانی فراهم کننده اولین بازنگری حوزههای بالقوه مربوط به هوش هیجانی بودند . در همان زمان مطالعات نشان داده شده شامل اولین توانایی سنجش هوش هیجانی ، تحت همان عنوان به چاپ رسید . در این مقاله بحث بر سر وجود یک هوش هیجانی به عنوان هوش واقعی بود . در همان زمان ، دیگر بنیانهای هوش هیجانی گسترش یافتند علیالخصوص علوم مغزی .
از1994 الی 1997 : عمومیسازی و گسترش مفهوم هوش هیجانی
گلمن یک ژورنالیست علمی که کتاب مشهور خود را تحت عنوان هوش هیجانی منتشر ساخت ، در باب مدل خود در محافل آکادمیک قلم زد . این کتاب که در کل جهان به بهترین نحوی به فروش رفت در سطح گستردهای چاپ شد . مجله تایم روی جلد خود واژه هوش هیجانی را به کار برد . تعدادی از مقیاسهای شخصیتی تحت عنوان هوش هیجانی انتشار یافتند .
با فکر کردن به باهوشترین افرادی که می شناسید احتمالا چند خصیصه بارزشان را به خاطر میآورید؛ به احتمال زیاد این افراد با کمترین تلاش، بالاترین نمرهها را در مدرسه میگرفتند. آنها شغلهای خوبی دارند ولی در ارتباط با همکارانشان موفق نیستند. و با اینکه دوستان زیادی دارند، ولی روابط جدی شخصیشان اندک است. حالا به چند نفر از موفق ترین افراد در زندگی تان و به خصیصههای مشترکی که آنها با یکدیگر دارند، فکر کنید. بی شک، دایره دوستان این افراد بزرگ و متنوع است. ارتباطات شخصی شان قوی و زندگی خانوادگیشان مملو از افتخار و کامیابی است. آنها نسبت به دیگران، حتی نسبت به کسانی که تازه ملاقات میکنند، علاقه نشان میدهند. آنها رضایت بیشتری از شغل خود دارند، احترام همسالانشان را برمی انگیزند و به خاطر خوب انجام دادن مسوولیت شغلیشان، از سرپرست خود امتیاز و ترفیع میگیرند. آنها عواطفشان بدون ریاکاری، احساساتشان بدون نخوت، و اعتماد به نفسشان عاری از هر خودنمایی است.
تفاوت بین این دو گروه، تفاوت میزان IQ یا ضریب هوشی و چیزی است که EI یا <هوش هیجانی> نامیده میشود. هوش هیجانی شیوهای پذیرفته شده برای ارزیابی موفقیت یک فرد است؛ شیوهای که امروزه در آمریکا رو به گسترش است.
هوش هیجانیEI
به طور خلاصه باید گفت که تفاوت بین معلومات کتابی و مهارت در زندگی روزمره و ارتباطات افراد، در واقع همان تفاوت بین IQ یا ضریب هوشی و EI یا هوش هیجانی آنهاست. از اواسط سالهای 1980 مطالعات روزافزونی در این مورد انجام میشود که هیجانات ما، و واکنش بعدی ما نسبت به آنها، چه مقدار در سلامت عمومی و موفقیت ما در زندگی نقش دارند و به خصوص در سالهای اخیر این مطالعات به شدت مورد توجه قرار گرفته است. در واقع، مطالعات وسیعی انجام شده تا نشان دهد ضریب هوشی بالا به تنهایی لازمه موفقیت نیست. دکتر ریچارد بویاتسیز، استاد دانشکده مدیریت <ودرهد>(Weatherhea) در دانشگاه کیلولند، هوش هیجانی را <مجموعهای از شایستگیها و تواناییهایی میداند که ما را قادر میسازد تا کنترل خود را به دست گیریم و در مورد دیگران نیز آگاه باشیم.> به بیان ساده، هوش هیجانی استفاده هوشمندانه از هیجانات است، و در زمینه حرفه ای به این معناست که احساسات و ارزشهای خود را نادیده نگیریم و تاثیرشان را بر رفتارمان بشناسیم.
دکتر <بویاتسیز> میگوید: <برای پی بردن به شدت میزان هوش هیجانی، باید توجه کنیم که چقدر نسبت به دیگران دلسوز و حساس هستیم و همیشه در نظر داشته باشیم که بالاترین درجه همدلی، درک کردن افرادی است که مثل شما نیستند. ضریب هوشی ما حتی با روند بلوغمان نسبتا ثابت میماند، ولی هوش هیجانی میتواند قویتر شود.>
دکتر بویاتسیز میگوید: <بسیاری از مدیران و روِسا به آن چیزی که میدانند بهتر است، عمل نمیکنند و به این علت شکست می خورند.> وی همچنین اضافه میکند: <با اینکه برای کودکان، قویتر کردن هوش هیجانی کار سادهتری است، حتی بزرگسالان هم میتوانند هوش هیجانی را در خود بپرورانند. به عنوان یک بزرگسال، شکوفا کردن تواناییهای شناختی مشکل است، اما شما در هر سن و هر مرحلهای از زندگی میتوانید هوش هیجانی خود را پرورش دهید.> طبیعتا بهتر است که هر چه زودتر شروع کنید.
هوش هیجانی خود را بیازمایید
مایلید بدانید که هیجانات خود را چقدر هوشمندانه به کار میبرید؟
پاسخهای شما به سوالات زیر، به شما بینشی در مورد هوش هیجانیتان میدهد. این سوالها، قسمتی از یک آزمون بزرگ است که به وسیله دکتر <ژان سگال>، روانشناس بالینی در جنوب کالیفرنیا و نویسنده کتاب <هوش هیجانی خود را با یک راهنمایی عملی بالا ببرید> تنظیم شده است.
نکته مهم در این آزمون آن است که: 1-به سوالات، هر چه سریعتر پاسخ دهید 2- برای فکر کردن در مورد پاسخ، مکث نکنید 3- با کلمات هرگز، به ندرت، گاهی، بسیاری اوقات و همیشه، پاسخ دهید4- به سراغ سوالات قبلی نروید و آنها را تغییر ندهید.
1- احساس کنار گذاشته شدن یا نادیده گرفته شدن، مرا اذیت میکند.
2- وقتی کاری انجام میدهم که از آن شرمندهام، آن را میپذیرم.
3- اینکه رفتار یک غریبه با من دوستانه نیست مرا ناراحت میکند.
4- میتوانم به ضعفهایم بخندم.
5- به خاطر اشتباهاتم بسیار ناراحت میشوم.
6- میتوانم بدون احساس گناه معایبم را بشناسم.
7- وقتی کسی نسبت به من خشمگین میشود تمام روزم خراب است.
8- تصمیم گرفتن برایم عذاب آور است یا از آن سرباز میزنم.
9- هیجانات شدید افراد دیگر باعث می شود احساس کنم کنترلی بر امور ندارم.
بنا بر نظر دکتر سگال؛ اگر به سوالات فرد، پاسخ <هرگز> یا <به ندرت> و به سوالات زوج، پاسخ <همیشه> یا <بسیاری اوقات> داده باشید. هوش هیجانی شما <به اوج ظرفیت خود نزدیک شده است.>
در اینجا تمرین سادهای توسط دکتر سگال پیشنهاد شده تا از <یک روش ارتباطی بر پایه تفکر به جای روشی که احساسات هم در آن دخیل است> استفاده کنید. برای بیان یک عقیده محکم، به جای اینکه بگویید؛ <من فکر میکنم...> عبارت <من احساس میکنم...> را به کار ببرید. دکتر سگال میگوید: <به این ترتیب عبارت ما معتبرتر و متقاعد کنندهتر خواهد بود، و احتمالا کمتر به نظر خواهد رسید که چیزی میگوییم که خود اعتقادی به آن نداریم... و به این ترتیب ما را از اشتغال ذهنی در مورد نگفتن آنچه که باید میگفتیم و یا گفتن آن به صورت دیگر، رها میکند.>
داستان کوتاه
دلایل اهمیت و فواید و ضرورت شورای معلمان در مدارس
چگونه اضطراب و نگرانی خود را کنترل کنیم
تمرکز هنگام مطالعه
با لکنت زبان چه کنیم؟
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :305305
این وبلاگ حاوی مقالات، تجربیات و نکاتی پیرامون مدیریت مدرسه و اجتماع می باشد. امیدوارم مورد استفاده سایرین قرار گیرد. هرگونه کپی برداری از مطالب این وبلاگ موجب امتنان است.
شورای عالی آپ [146]
پژوهشگاه وزارت آپ [163]
بانک اطلاعات آپ ایران [144]
سازمان آ پ استان یزد [720]
روابط عمومی آپ میبد [430]
وبلاگ آپ میبد [206]
[آرشیو(7)]